عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 55
بازدید ماه : 181
بازدید کل : 21785
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 7
:: باردید دیروز : 3
:: بازدید هفته : 55
:: بازدید ماه : 181
:: بازدید سال : 542
:: بازدید کلی : 21785

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت هشتم
پنج شنبه 3 اسفند 1391 ساعت 15:6 | بازدید : 1364 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

نگین رفت و خیالم از بابت نگین راحت شد . ولی فکر رفتن آبروم هنوزم دغدغه ذهنم شده بود . آخه چرا

باید اینطور میشد . چند روزی بود هی تو دلم مینا رو نفرین میکردم . (خدایا کاش تا الان منو بخشیده

باشه )

چند روز گذشت من از مینا و نگین بی خبر بودم . دلم میخواست یه وقت تعیین کنم  و تو پارک نگین رو

ببینم . درساهام زیاد سخت نبودن و وقت خوبی بود تا با نگین بتونم هم کلام شم . دلم خواست

مرتضی رو هم با خودم بیارم تا تنها نباشم . جمعه بود

هوا گرم بود . آفتابی آفتابی .صبح به نگین اس دادم گفتم " سلام . نگین جان . امروز گردش میرین ؟ ".....

 


|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
قسمت هفتم
سه شنبه 1 اسفند 1391 ساعت 19:14 | بازدید : 1374 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

 

اسم پسرخاله ام سیاوش بود ) . سیاوش گفت : چه خبرا ؟؟؟ چیکار میکنی با دخی هاااااا؟

یه لحظه خنده شدیدی اومد سراغم نتونستم وایستم . یهو قهقه زدم . انگار یه جوک شنیده بودم .

سیاوش گفت : هاااااااا . دیدی ؟؟؟ حتما تو یه چیزیت هست . بگو ببینم اسمش چیه ؟؟؟ چه شگلیه . با

خنده گفتم : چی میگی ؟ واسه خودت میبری و میدوزی ...


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
قسمت ششم
دو شنبه 30 بهمن 1391 ساعت 22:11 | بازدید : 1355 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

 

نتونستم . حرفم تو گلوم موند . چشمامو گشاد کردم . علی هم زل زده بود تو صورتم . بعد سرم رو

انداختم پایین . چند لحظه بعد گفتم : چرا این کار رو از من میخوای ؟ چرا خودت بهش نمیگی ؟ مگه من

کی هستم ؟

علی خندید گفت : بابا مینا که هر شب تو خونه شماست . خب بهش بگو دیگه . ببین رضا من تو مدت

دوستیمون اصلا ازت خواهش نکردم ولی الان خواهش میکنم این کار رو برام بکن .

گفتم...


|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
قسمت پنجم
یک شنبه 29 بهمن 1391 ساعت 20:12 | بازدید : 1453 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

همون طور که داشتم تو دلم پچ پچ میکردم ، داشتم به دختره نزدیک میشدم . یه خورده که نزدیک شدیم

دختره یه خورده کنار راه رفت ، نزدیک و نزدیک تر شدیم . بدنم داغ کرده بود ، خیلی استرس داشتم .

یهویی کتاب از دستم ولو شد زمین . دختره ایستاد . چند لحظه مکث کردم . نمیخواستم خم شم و

کتاب رو بردارم . بعد چند لحظه انگار داشتم خواب میدیدم . دختره خم شد کتاب رو برداشت دختره......


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
قسمت چهارم
جمعه 27 بهمن 1391 ساعت 3:26 | بازدید : 1364 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

من از دور دیدم که اون دختره با دوتا از دوستای دیگه اش دارن میان . با خودم گفتم . خدایا چیکار کنم که

توجه اش رو جلب کنم .

با خودم گفتم وقتی اون دختره نزدیک شد من این کتاب رو میندازم جلوی پاش ؛ با اینکه عمدا ننداختم از

دستم افتاد . تا یه خورده جلب توجه بشه . خلاصه نزدیک و نزدیک تر شدیم . من کتاب رو انداختم زمین .....


|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
قسمت سوم
چهار شنبه 25 بهمن 1391 ساعت 20:23 | بازدید : 1414 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )


مینا و مامانش بلند شدند و دیگه یواش یواش میخواستن برن . مامانش گفت : آقا رضا مرسی گلم .

منم گفتم : تشکر . خداحافظ .

مینا و مامانش رفتن خونه شون . منم رفتم اتاق آبجیم که یه گوشمالیه حسابی بهش بدم . که چرا

نیومده میگه که "مامان رضا سیگار کشیده " اصلا یه بچه چی میفهمه که سیگار چیه ؟؟؟

خواستم آبجی کوچولو رو نصیحتش کنم...


|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
قسمت دوم
جمعه 20 بهمن 1391 ساعت 16:11 | بازدید : 1366 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

کوچه مون برگ ها هنوز زمین بودن و برف روشونو پوشونده بود . خیلی صحنه قشنگی بود . مرتضی

چترش رو باز کرد سه تایی رفتیم زیر یه چتر مشکی ...

ما مدرسه مون تو یه کوچه ی بزرگی بود . کم مونده بود برسیم سر کوچه که مدرسه دخترانه ای که کنار

مدرسه ما بود دیگه داشتن بر میگشتن خونه ....


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
قسمت اول
چهار شنبه 18 بهمن 1391 ساعت 21:36 | بازدید : 1376 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

 آخرای آذر ماه بود ... دیگه یواش یواش داشت امتحانات شروع میشد . شب مه آلودی بود . سرد بود . ماه

دیده نمیشد . خونه کنار شومینه نشسته بودم کتاب سهراب سپهری دستم بود و داشتم تو دلم

میخوندم . دیدم آبجی کوچیکم اومد کنارم گفت : داداش رضا !!! من دلم پفک میخواد . اگه نخری ...


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...

تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد